نماند هيچ کريمي که پاي خاطر من

شاعر : عبيد زاکاني

ز بند حادثه‌ي روزگار بگشايدنماند هيچ کريمي که پاي خاطر من
حصول آن غرض از شهريار بگشايدخيال بود مرا کان غرض که مقصود است
که از عطاي ويم کار و بار بگشايدبدان هوس بر سلطان کامران رفتم
مگر ز غيب دري کدر کار بگشايدز پيش شاه و وزيرم دري گشاده نشد
اگر ببندد يک در هزار بگشايدعبيد حاجت از آن درطلب که رحمت او